نگه دار!
پیاده می شوم از زندگی ...
گل خورده ام از آن ،خطایم باور زیبایی هایش بود که سوت را زدند...
خیالم را سرزنش می کنم که واقعیت را مهار نکرد...
به او که باختم دیگر دنیا را شفاف نمی بینم
آدم ها تار شده اند!
دکتر عینک را دریغ می کند!برایم باور تجویز میکنداما...
نایاب است و گران...
احساسم را نقاشی میکنم...
چقدر سخت می توان انتظار کشید...
انتظار ظهوردنیای شفافی که حتی واقعیت هم،توان تار کردن آدم هایش را ندارد...
۳۰ تیر ۹۲ ، ۰۸:۴۳